گر خواهی جهان در کف اقبال تو باشد خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
میان رفتن و ماندن دلم نشسته به تردید . بخوان مرا که همیشه دراوج شور بمانم
تو مثل راز بهاری ومن رنگ زمستانم چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمیدانم
روزی پرسیدمش با بی قراری بغیر از من کسی را دوست داری از خجالت
دو چشمش بر هم افتاد میان گریه هایش گفت آری
چه شب است یارب امشب که دگر سحر ندارد من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد.
عاشقت گشتم/ گفتی عاشقان دیوانه اند/ عاقبت عاشق شدی/ دیدی تو هم دیوانه ای
کاش می دانستم چیست ؟آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست...
نمیخوام که بگم دوستت دارم می خوام بدونی که دوستت دارم.
تو را دوست می دارم کمتر از خدا و بیشتر از خودم چون به خدا ایمان دارم و به تو احتیاج دارم
زندگی یعنی به تمنای نگاهی مردن
من وضو با نفس خیال تو می گیرم و به شوق فردا که تو را خواهم دید چشم به راه می مانم